دریانیوز// روز شنبه سیاه بود. آسمان بالای سر بندر شهید رجایی همان آسمان همیشگی بود، اما زمین دیگر زمین نبود. زمین سوخته بود، خون آلوده بودو صدای فریادهای بیپاسخ در هوای سنگین آن روز گم شده بود.
انفجار آمد و رفت، اما دردش ماند؛ دردی که هرگز نخواهد رفت.فرزندان وپدرانی بیگناه، همانهایی که صبح با لبخند از خانه بیرون زده بودند، با چشمانی بسته به خانه بازگشتند. تنهای شان زیر آوار ماند، زیر خروارها آهن و بتن. مادرانی که دستانشان همیشه برای نوازش گرم بود، اینبار دستان خالی داشتند.
دستانی که دیگر کوچکترین انگشت فرزندشان را لمس نمیکرد. فریادشان بلند بود، اما هیچ کس نمیتوانست پاسخشان را بدهد: «فرزندم کجاست؟» هوا پر از دود بود و زمین لرزیده بود. صدای انفجار گوشها را کر کرده بود، اما صدای گریهی مادران از هر انفجاری بلندتر بود. پدرانی که قول داده بودند فرزندانشان را در آغوش بگیرند، اینبار باید تابوتهای فرزندان خود را بغل کنند. تابوتهایی که پر از رویاهای خاکشده بود.آن روز، بندر شهید رجایی فقط یک بندر نبود؛ گورستان رویاهای شکسته بود.
کلاسهای درس ناتمام ماند، بازیها نصفه ماند و قصههای شبانه بیپایان ماند. کاش انفجار فقط ساختمانها را ویران کرده بود، اما ویرانتر از همه، قلبها بود. قلبهایی که دیگر تپشی برای زندگی نداشتند.چرا؟ چرا همیشه بیگناهان قربانی میشوند؟
چرا همیشه مادران باید اشک بریزند؟ چرا دست تقدیر اینگونه بیرحم است؟ هیچ پاسخی وجود ندارد، فقط سکوت است و درد. دردی که هرگز التیام نمییابد.امروز هم بندر شهید رجایی سرپاست، اما کسی فراموش نکرده است. فراموش نخواهد کرد. نام فرزندان و پدرانی روی دیوارهای خاطرهها حک شده است و مادران هر شب با عکسهایشان صحبت میکنند. صحبتهایی که هرگز پاسخ داده نمیشود.
روز شنبه سیاه بود و همیشه سیاه خواهد ماند. سیاهیای که نه با طلوع خورشید پراکنده میشود و نه با گذر زمان. این سیاهی، در قلبها جا خوش کرده است.
ثبت دیدگاه