دریانیوز// حادثه انفجار اسکله بندرعباس، فراتر از یک فاجعه فیزیکی، پنجرهای به سوی تحلیل پیچیدگیهای اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی جامعه ایران گشوده است. این رویداد نه تنها زیرساختهای حیاتی یک شهر بندری را تخریب کرد، بلکه لایههای پنهان آسیبپذیری ساختاری، نابرابریهای منطقهای و بحران اعتماد عمومی را نیز آشکار ساخت.
بندرعباس نه تنها یک گره لجستیکی، بلکه نمادی از اقتصاد مقاومتی است و به عنوان یکی از قطبهای تجاری ایران، نقشی محوری در زنجیره تأمین کالاهای اساسی و صادرات ایفا میکند. از دید جامعهشناختی؛ تخریب این زیرساخت، تنها به معنای از دست رفتن فیزیکی و خسارت های وارد شده نیست، بلکه ضربهای است به شبکه پیچیده معیشت هزاران کارگر، راننده، بازرگان و خانوادههایی که مستقیم یا غیرمستقیم به این بندر وابستهاند.
بسیاری از کارگران بندر شهید رجایی در بخش غیررسمی بدون بیمه و با قراردادهای کوتاهمدت و دستمزدهای ناپایدار فعالیت میکنند. این گروه، اولین قربانیان این فاجعه ی تلخ هستند، چرا که دسترسی محدود تری به حمایتهای دولتی دارند و در مقابل چنین حوادثی آسیب پذیر تر هستند.
انفجار بندرعباس، مانند بسیاری از حوادث مشابه در ایران نظیر حادثه پلاسکو، متروپل آبادان این گمانه را تقویت میکند که ضعف در در فرهنگ ایمنی، نظارت و مسئولیتپذیری نهادی ریشه در ساختارهای کلان سیاسی- اقتصادی دارد که توانایی پیشگیری و پاسخگویی به بحرانها را تضعیف میکند و سبب بیاعتمادی سیستماتیک به نهادهای نظارتی شده است.
در نتیجه بیاعتمادی به نهادهای نظارتی، ناشی از تکرار چنین حوادثی، میتواند به بیگانگی شهروندان از حکمرانی و کاهش مشارکت اجتماعی بینجامد. شهروندان حوادث را نه به عنوان اتفاقی تصادفی، بلکه به عنوان نتیجهای اجتنابپذیر از فساد یا بیکفایتی میبینند.
این حوادث نهتنها اعتماد عمومی را فرسوده میکنند بلکه فرصت سوگواری سالم را نیز از جامعه میگیرند و آن را دچار نوعی سوگ مزمن، پیچیده و پنهان میسازند؛ سوگی که به جای همدلی، احساس انزوا و بیپناهی میآورد. ما بیش از هر زمان دیگر، این روزها در بندرعباس احساس بیپناهی عمیق را تجربه میکنیم.
از منظر روانشناسی، هویت فردی و جمعی ما در مواجهه با چنین بحرانهایی دچار ترک میشود. در غیاب حمایتهای رواناجتماعی، شهروندان خود را تنها مییابند؛ با دردی که دیده نمیشود و صدایی که شنیده نمیشود. در چنین موقعیتی رسانهها و نهادها اگر سکوت کنند یا روایت رسمی را بر رنج واقعی ترجیح دهند، این گسست عمیق تر نیز خواهد شد.
در روانشناسی اجتماعی، سوگ جمعی به تجربهی مشترک اندوه در واکنش به فقدانی عمومی گفته میشود. این سوگ صرفاً رنج از دست دادن عزیزان یا داراییها نیست؛ بلکه رنج از نادیده گرفته شدن در رنج، رنج از فقدان پاسخ و رنج از تکرار تراژدیها در بستری از بیاعتمادی است.
باور دارم ما ایرانیان نه فقط در سوگ جانباختگان، بلکه در سوگ فرصتهای از دسترفته برای زیستن در کرامت و معنا بارها نشستهایم. انفجار بندرعباس را باید در بستر جامعهای تحلیل کرد که زیر فشار تحریمها، ناکارآمدیهای مدیریتی و نابرابریهای ساختاری، به نقطه اوج شکنندگی رسیده است.
انفجار اسکله شهید رجایی بندرعباس نه تنها یک تراژدی انسانی و اقتصادی است، بلکه یک رویداد اجتماعی مهم و فرصتی است که آسیبپذیریهای موجود در زیرساختهای حیاتی و تاثیر آن بر زندگی روزمره و ساختار اجتماعی جوامع محلی را به نمایش میگذارد.
انفجار بندرعباس، سوگی عمیق و جمعی در جامعهای است که در چرخهای مکرر از بحرانها، فروپاشیها و ناکامیها گرفتار آمده. این واقعه، همچون بسیاری از فجایع پیشین، وجدان عمومی جامعه را نیز در اندوهی تازه فرو برده است.
بازسازی فیزیکی تنها بخشی از راه حل است، راه حل نهایی، در بازسازی «قرارداد اجتماعی» نهفته است؛ پیمانی که در آن امنیت انسانی بر امنیت سیاسی اولویت داشته باشد. بازسازی باید مبتنی بر «شنیدن صدای قربانیان» باشد و از دل همین سوگ آغاز شود. نه فقط بازسازی اسکله که بازسازی اعتماد، ارتباط و مشارکت اجتماعی. شاید تشکیل فضاهای گفتوگوی جمعی، برگزاری آیینهای یادبود، ارائه خدمات روانی به بازماندگان و سپردن بخشی از فرآیند بازسازی به خود مردم، بتواند راهی برای ترمیم باشد.
بهار را همیشه فصلی برای نو شدن و امید میدانیم، اما در حافظه جمعی ما ایرانیان، بارها با فقدان و داغ همراه بوده. این بهار، انگار شکوفههایش در سایه دودی خاکستری قد کشیدهاند و سوگ ملی را آرامآرام به بخشی از تجربه زیسته ما تبدیل کردهاند. اگر بخواهیم بهار آینده را با امیدی تازه تجربه کنیم باید از دل همین عزا، روزنهای از روشنایی پیدا کنیم؛ نوری که از دل شنیدن، احترام و مسئولیتپذیری جوانه بزند تا شاید در بهارهای بعد، بتوانیم نویدبخش تولدی تازه باشیم.
در نهایت، انفجار بندرعباس تنها یک «حادثه» نیست، بلکه تجسم تضادهای ساختاری جامعه ایران است: تضاد بین توسعه اقتصادی و امنیت انسانی، تضاد بین تمرکزگرایی دولتی و تکثر فرهنگی مناطق مرزی و تضاد بین روایتهای ملی و واقعیتهای محلی.
در واقع این حادثه زنگ خطری است برای تمامیت جامعه ایران و پرسش بنیادی این است که آیا درسهای این حادثه برای تقویت نهادهای مدنی، پاسخگویی سیاسی و عدالت توزیعی به کار گرفته خواهد شد؟ یا مانند گذشته، شاهد تکرار چرخه ویرانی و بازسازی کوتاه مدت خواهیم بود؟ این چه رازیست که هر بار بهار، با عزای دل ما میآید؟
(هوشنگ ابتهاج)
ثبت دیدگاه