دریانیوز// آفتاب گرم بندرعباس، پشتِ کوههای شمیل، روی روستای سرزه میتابید. بچههای مسجد ولیعصر(عج) با هیجان دور هم جمع شده بودند؛ امروز روزِ خاصی بود. خانم پودات، مربی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان ، به همراه دو مربی نوجوان کانون، به روستایشان آمده بودند تا دنیایی از ستارهها و قصهها را با خود بیاورند.
سفری به آسمانِ بیپایان
اولین برنامه امروز، سفر به اعماق آسمان بود. خانم پودات مربی مهربان کانون، با چهره ای شاد و پرانرژی، از کهکشان راهشیری گفتن، از خورشیدِ سوزان و سیارههای اسرارآمیز. بچهها با دهانهای باز تک تک کلمات خانم مربی را گوش میدادند، گویی خودشان سوار بر فضاپیما شدهاند و داشتند ستاره ها و سیاره ها یک به یک پشت سر می گذاشتند.
تا این که خانم پودات گفت: خوب! حالا نوبت به تماشای خورشید است و بچه ها با اشاره مربی کانون پشت سر هم به حیاط مسجد رفتند و عینکهای جادویی نجوم دست به دست بین بچه ها میچرخید و روی چشم های کوچک بچه ها می نشست هر کس که خوشید را پشتِ آن میدید، با ذوق فریاد میزد: «خورشید قرمز شده! مثل توپ آتشینه!» ، دیگری فریاد زد (( این یک آبنبات پرتقالی است)) سپس انگشتان کوچکش را به سمت خورشید دراز کرد تا آن بگیرد و در دهانش بگذارد و بعد با صدای بلند و نازکش آنقدر شروع به خندیدن کرد تا صدایش در بین هیاهوی بچه ها گُم شد.
قصهای که دلها را برد
یکی از مربیان نوجوان کانون، قصهگویی ماهر بود. او روی فرش مسجد نشست و قصهای رویایی ، جذاب و آموزنده برای همه تعریف کرد. بچهها با چشمان زیبایشان او را تماشا می کرند و تک تک حرکات او را زیر نظر داشتند. حتی کوچکترین و شَر و شورترین بچه ها هم حالا دیگر ساکت شده بودند، انگار که در دنیای قصه ها غرق شدهاند و خودشان خبر ندارند وقتی قصه با پایانی خوش تمام شد، همه با هم هورا کشیدند و خواهان قصهای دیگر شدند.
منظومهی شمسی روی مقوا
حالا نوبت یک کار هنری و کاردستی جذاب بود. مدادشمعیها، مقواهای رنگی، قیچی و چسب روی زمین چیده شد. هر کدام از بچهها میخواستند سیارههای منظومهی شمسی را بسازند. یکی مشتریِ غولپیکر را رنگ میزد، دیگری زحل را با حلقههای درخشانش طراحی میکرد. دخترکوچکی با دقت میپرسید: «زمین کجاست؟ من میخوام خونهمون رو زیبا درست کنم!» و همگی با خنده و شادی، دنیای کوچک خود را میساختند.
وعدهی دیداری دوباره
برنامه به پایان رسید، اما دلهای بچهها پر از آرزو بود. آنها دور خانم پودات حلقه زدند و قول گرفتند که باز هم به روستایشان بیاید. «دفعهی بعد دربارهی دایناسورها برامون بگو!»، «من میخوام یه قصهی ترسناک بشنوم!» خانم پودات با لبخند قول داد که برنامههای بیشتری برایشان تدارک ببیند.
رویای یک کتابخانهی کوچک
بچههای روستای سرزه، کتابخوانترین کودکان بخش شمیل هستند. هر دو هفته یکبار، کتابخانهی پستی کانون به آنها کتاب میرساند. اما امروز به این فکر میکردند که اگر یک مکان ثابت برای کانون در روستایشان وجود داشت، چقدر خوب میشد. شاید روزی این رویا به حقیقت بپیوندد و آنها هر روز بتوانند میان کتابها و ستارهها پرواز کنند. خورشید کمکم پشت کوهها پنهان میشد. بچهها با دستهای پر از کاردستی و دلی پر از امید به خانههایشان رفتند. امروز، روزی بود که آسمان به زمینِ آنها نزدیکتر شده بود.
ثبت دیدگاه