دریانیوز// در شهری که نامش با تجارت، اسکله و فولاد و پالایشگاه و کارخانه ، صنعت ومعدن و دریا و بندر گره خورده، هنوز کودکانی هستند که در مهرماه مهر،حسرت کیف و کفش و لباس و دفتر نو دارند.اینجا کودکان از پلههای خاکی بالا میروند تا شاید روزی از فقر فاصله بگیرند. اما فقر، در بندرعباس، حتی از کوهها هم بالا رفته است.
هوا گرم است. کوه، بیجان و خشک، زیر آفتاب میسوزد. از شیب تند خاکی بالا میرویم؛ جایی در دل کوی ملت بندرعباس، همان جایی که شهر از آن بالا، شبیه تصویر زیبای کارتپستالی است، اما از نزدیک، بوی فقر میدهد.خانهای در بالای تپه، با دیوارهای ترکخورده و سقفی از حلبی و چوب.
از لابهلای در نیمهباز، صدای بچهها میآید. زنی با روسری محو و چهرهای آفتابسوخته میگوید:«بالا بیایید آقا، خانهمان همان بالاست… مواظب باشید، سنگها لقاند.» پلهها بیشتر شبیه دامنهای ناهموارند تا راه خانه. وقتی میرسیم، خانهای میبینیم که به سختی سرپا مانده؛ چند اتاق کوچک که پنج خانواده در آن زندگی میکنند.
پیرزنی با چشمان تیره و چهرهای آرام کنار حوض شکسته نشسته و تسبیح میچرخاند. جوانی با پیراهنی کهنه و دستهای کارکرده، مشغول تعمیر در است. زنی دیگر در گوشهای نشسته و لباسهای کودکان را پینه می زند.و در میان همه، پنج کودک محصل، نشسته بر زیراندازی قدیمی. دفترهایشان ورقخورده و مدادهایشان کوتاه است.
یکی از آنها پسرکی لاغر با موهای ژولیده سرش را بالا میگیرد و آرام میگوید:«من کیف ندارم… ولی میخوام برم مدرسه.» و دختری که کنار او نشسته، دفتر نیمهسوختهای را نشانم میدهد:«این دفتر خواهرم بود، نصفش مونده، منم با همین مینویسم…» مادرشان با صدایی بغضآلود میگوید:«پارسال هم به زور فرستادیمشون مدرسه.
امسال هنوز لباس و کیف و کفش ندارن، خجالت میکشن برن گفتن اگه لباس نداریم، نریم که بچهها نخندن.»این خانه فقط یک نمونه است از صدها خانهای که در کوی ملت، نایبند، چاهستانی ها، آیتالله غفاری،کمربندی و….پنهان شدهاند. خانههایی که در آنها فقر، دیگر واژهای نیست واقعیت است.
در همان حالی که در پایین شهر، کامیونها از بندر شهید رجایی بار تخلیه میکنند و فولاد و آلومینیوم و… در مدار تولیدند، بالای کوه، کودکان بندرعباس هنوز آرزو دارند «یک جفت کفش نو» داشته باشند.
پدر خانواده، مردی ۶۰ ساله و معلول و لنگ لنگ ، از اتاق بیرون میآید. دستانش پینهبسته است، بوی سیمان و رطوبت از لباسش بلند میشود.میگوید:«ما کار میکنیم، ولی خرج زندگی نمیرسه. همه این بچهها میخوان درس بخونن، اما اگه دفتر و کیف نباشه، چطور؟ دولت یهکم کمک کنه، شاید امیدی بمونه.»
نوه کوچکش که سایه پدر و مادر برسر ندارد، به میان حرفش میپرد و با لبخند خجولی میگوید: «میخوام معلم شم… که بچههای فقیر مثل ما، ترک تحصیل نکنن.»صدایش میلرزد. در نگاهش، امیدی خاموش میدرخشد؛ نوری که اگر خاموش شود، فقط تاریکی میماند.اما فقر فقط در نبود کیف و کفش خلاصه نمیشود.خانهها در این محلهها فرسودهاند، دیوارها ترک برداشته و سقفها هر لحظه آماده فروریختناند. بارانهای زمستانی کافی است تا خاک دیوارها فروبپاشد.
پیرزنی که در همسایگیشان زندگی میکند، میگوید:«هر شب با ترس میخوابیم. اگه زمین بلرزه، ما زنده نمیمونیم. ولی کجا بریم؟ پول نداریم.» در این میان، قانون میگوید وزارت راه و شهرسازی باید ۷۰ درصد هزینه بازگشایی معابر در بافتهای فرسوده را بپردازد، اما این قانون در کوچههای خاکی بندرعباس گم شده است.
مردم ماندهاند و کوچههایی که با هر باران به گِل تبدیل میشوند، خانههایی که جان میگیرند تا فروریزند و کودکانی که زیر سقفهای لرزان، درس میخوانند و رویا میسازند.در این شهر، فقر تنها در آمارها نیست.در چشمان این کودکان، در دستان لرزان مادران، در سفرههای خالی و در دفترهای بینوشته، فقر جریان دارد.در شهری که روزانه میلیاردها تومان کالا از بندرش عبور میکند، خانوادههایی هستند که حتی توان خرید یک جفت کفش ساده را ندارند.
خانواده هایی که چشم انتظار بسته معیشتی هستند. کودکانی هستند که ماهها میوه و گوشت و مرغ و ماهی نخورده اند.بندرعباس، قلب تپنده اقتصاد ایران است، اما در قلب همین شهر، کودکان بسیاری هستند که آیندهشان در تپش فقر گرفتار مانده.
وقتی شب، از بالای کوه، چراغهای بندر را نگاه میکنی، درخششی از ثروت میبینی؛ اما در پشتسر، تاریکی خانههایی است که حتی یک لامپ روشن ندارند.زنی در پایان گفتوگو، آرام زمزمه میکند:«ما سهمی از این بندر نداریم… فقط نگاه میکنیم، از دور… مثل بچههام که از پشت پنجره، مدرسه رو تماشا میکنن.»
* فقر است و فقر و فقر
فقر در بندرعباس، روایت شرمآور تضاد است؛ تضاد میان اسکلههای روشن و کوچههای تاریک.تا وقتی کودکانی هستند که آرزویشان داشتن دفتر و مداد و کیف وکفش و لباس نو برای مدرسه است ، هر عدد و نموداری از «رشد اقتصادی» فقط یک شوخی تلخ است.
ثبت دیدگاه